My friends, call me crazy !!!...because !!!...they know me well, I say, I hope, I hope to be that.

They know, I was crazy to renovate my first house by my self so, to make a long story short, I was caught in a fire, had near death experience, and years of dramas of going to hospital and surgeries, after I wrote this poem about Migrant birds.        

 Migration

Wow, Migrant Duck

How the hell you got, such resilience power!!!!

damn you Duck nothing can stop you to flay!!???

Even not sure why?

Your feathers doesn’t burnt in any blast of explosion?!!!


Duck

all cold sting poisoning your blood 

all the wounding lashes of dark cage

all stormy thunders of infinite streams turned to sudden unexpected hurricanes

Not even the lost of your only friend…

head to feed white stars of snow burning ice cold 

no no no

I never knew!!!


Duck wings can grow back from it’s ashes.



مهاجرت 

عجب جان سختی داری   مرغابی پرهایت 

حتی در آتش نمیسوزد

  مرغابی

 نه سوزش سرما ونه دشنه زهر الود بادها ی سرد

  نه ان زخم خورده بال سوخته در قفس

 نه دریای نمک زار شور خیابانهای برف الود بی انتها

 نه در طوفانهای نا خلف سر تا پا در گل

 سد راه

 تو بود

هرگزنمیدانستم

و من هرگز نمیدانستم 

 از بالهای سوخته دوباره پر میروید

 2016 Toronto

 Dream it.

For freedom in Iran
When Dream may come true?

When can we all be fffffffffffffffffffffffrrrrrreeeeeee?

When can we be free?

Free You,

I

and all the others?

Like those who can dance
on the street:)

Like those who can
choose what to be!

Ooooh “people “ when I close my eyes

in my dreams

In my dreams
I could dance with any music on any street....,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,,

I can, now, choose what
to believe, who to love or disbelieve,

I can choose all that to wear if I want any to wear!!!!,,,,,,,;

In my dream no 5 years
child going to work going to school

No one being hanged
Or activities being jailed

With my open eyes

But

it’s all

fears ..,

I forced to lie,

I forced to hid,

I forced to drink my own tears

all my dreams, all my tear turn to blood
on my hijab
all my hear full of blood
inside pain out side
throne of your head

in your head made of fossil

only darkness could be dreamed
your dark head full of devil

turns all happiness to hustle.

every lights you buried not vanished

every hope,

every blood is red poppy
every blood is red poppy
every blood is red poppy

When can we be free?

You and I?

Free you,
free I, and all the others?

When can we all be free?????


Soheila Zarrabi
December 5, 2017

مهاجرت 

عجب جان سختی داری   مرغابی پرهایت 

حتی در آتش نمیسوزد

  مرغابی

 نه سوزش سرما ونه دشنه زهر الود بادها ی سرد

  نه ان زخم خورده بال سوخته در قفس

 نه دریای نمک زار شور خیابانهای برف الود بی انتها

 نه در طوفانهای نا خلف سر تا پا در گل

 سد راه

 تو بود

هرگزنمیدانستم

و من هرگز نمیدانستم 

 از بالهای سوخته دوباره پر میروید

 ۲۰۱۶ تورنتو

شبي که آدم برفي آب مي‌شود.



سايه مي‌رقصد، در کنار آتش

سايه مي‌رقصد، در کنار آتش

شبي

که آدم برفي آب مي‌شود.

موسيقي قدمهاي من، در رقص شعله‌ها، گم مي‌شود،

 در ارتعاش جاده

وقتي که

 خرده‌هاي نور

سرختر از خون عاشقي

 جرقه‌زنان 

در خاکِ قدم‌‌هاي من، پرواز مي‌کند

وچون تسخيرشدگان

به تاريکي،

 به تنهايي، مي‌روند و جان مي‌سپارند.

در شب .....

سايه‌ي‌ قدمهاي من

دراز مي‌شود

دورتر مي‌شود

گم مي‌شود

پيدا مي‌شود.

آسوده نيست قدمهاي من،

از روزي که به راه افتاده‌است.

سايه مي‌رقصد، در کنار آتش ِرنگارنگِ دستانِ تو،

در کنار شعله‌ي سوزاننده و دود آلود دستان تو،

در کنار من بمان امشب..............

ولي حتي

اگر آدم برفي، که من باشم

در کنار دستان سوزاننده‌ات، آب مي‌شوم

آب مي‌شوم

آب مي‌شوم

در زمين عشق تو

سال2006


اسرار کوهستان آبي

خاموش و سرد و مبهوت

منم

که ايستاده‌ام

 در عمقِ تپه‌هايِ کوهستان آبي[1]

زير تکه ابرِ بزرگي، که دارد پرواز مي‌کند

در  روز نيم آفتابي

و دارد، همچنان، مي‌نوازاند

آخرين انگشتِ شاخة درختِ ميپِل[2] را

آرام آرام

تکه ابري، که مثل پرده‌اي، آسمان را باز و بسته مي‌کند

تکه‌ي ابري

 که

 از قلب تو برمي‌خيزد

و نقشِ روياهاي مرا

و من با  صبحها

 رويش طراحي مي‌کشم

و براي چشمان دورتر، به ديار رازها، مي‌فرستم.  

 

پس، بي‌اختيار

دستهايم در ابر مي‌شوند

تا نقشها را درهم بياميزم و طراحي امروزم را، 

همچون ديروز،  در شکم ابر ايثار کنم

پس، ابرِ ديگري ساختم، که با بهترين ديدار من از اين کوهستان  سفر کند.

به زمين نگاه مي‌کنم

زير پايم،

 اندامِ زيباترين علفِ کوهستان خميده است

وقاصِدَکانش، يک به يک، درتکرار مارپيچيِ باد، سُر مي‌خورند

حيران و سرگردان

آشفته وگنگ

آنها،که تا به کجا ؟ تکرار خواهندکرد.............

             

سايه‌‌ام، آرام آرام محو مي‌شود

خاکستري تيره‌اي از راه مي‌رسد............... و طلاي خاک را  مي‌دزد

دوباره به ابرها دست مي‌برم

اين بار چيزي مي‌نويسم

لغتهاي تک و تنها

بي‌رديف و دور از هم و بي‌ثبات

در شکم ابرهاي گُوله گُوله‌ي سياه

الفباي تخته سياه پاک مي‌شود

با وَزِشِ دستانم 

 

و ناگهان

 از سينه‌ام زوزه‌اي بيرون مي‌آيد

اوووووو..........اووووو..........اوووو.....

من گرگِ تنهايِ اين کوهستانم

گرگِ تنهايِ اين کوهستان

من گرگِ اين کوهستانم

که به اجدادم مي‌پيوندم

درختي را نشانه مي‌کنم،

شبنم برگهايش، طعم شرابِ کهنه‌ي زندگيست

همينجا

همينجا، بر روي شاخه‌‌‌اش

عکسِ خانه‌ي مادرم

روي اجاق مي‌جوشد............. 

و استکانها از شبنم برگهايش پٌر مي‌شود..........

پس به سلامتي همه زنده‌ها مي‌نوشم

بارها

و بارها

هر بارکوهستان  من زيباتر و زيباتر ............................

بلومانتين  - کانادا    2011



بي‌آنکه خوابيده باشم

در تاريکي‌يِ مسدودِ رختخوابم

بي‌آنکه خوابيده باشم

در خود پيچيده‌ام

و موهايم، در چَمِ سنگيِ بالشم، گره مي‌خورد.

بي‌آنکه خوابيده باشم

کابوسهاي کم نور و تاريکي، مي‌آيند و مي‌روند.

چشمهايم، هيچگونه باز نمي‌شوند.

بي‌آنکه خوابيده باشم

در تاريکي، پيچيده‌ام و باور نمي‌کنم که اگر صبح بيايد.

خدايا..........

چرا، بوسه‌اي نامريي، مرا شفا نمي‌دهد !؟

و اندامم را، از کفنِ پوسيده‌ي اين لباس، بيرون نمي‌آورد؟

بي‌آنکه خوابيده باشم

از جا بلند مي‌شوم و چشمهايم باز نمي‌شوند.

در کابوس، راه مي‌روم

کنار پنجره، در آسمان، ستاره‌اي نيست و ماه هنوز تاريک است.

سال2013

امروز بيا

باز هم و باز هم

پيش من بيا.

تا به حال که در خواب شبانه آمدي

با گرمي آفتاب، امروز، در بيداريم بيا.

جادوي شبانه کم کن و در بيداريم بيا

افسون شبانه گم کن و در بيداريم بيا

اي نازنين خيالي که فقط، رِندِ، شب آشناگري.

بر من نخند ونپرس، که تو دلدار من شدي

حيرت نکن که دلدار من تويي

آه ‌اي شَبَح که تو با من از آدم، آشناتري.

در بيداريم بيا و آزاد کن دلم زِ سراب.

آزاد کن دلم زِ خيال و در بيداريم بيا.

يک شب، به خواب که بيايي، دام مي‌کنم ترا

يک شب، به خواب که بيايي، دام مي‌کنم ترا

دست تو را به زنجير و رام مي‌کنم ترا.

در ساعت دو راهي روياگر فلق

احضار مي‌کنم به کنون و تعبير مي‌کنم ترا.

تا بي‌نياز خواب و خيالم عيان شوي

رمز شبانه مي‌فروشم و تسخير مي‌کنم ترا.

تا لحظه لحظه را بکشانم، به دست روز

تعبير مي‌کنم ترا به هزار سحر و هزار حيله‌هاي شُوم

اما اگر از اين غضبي، تراست؟

پس خود، در بيداريم.               

در بيداريم بيا و تکرار کن همان

آه...اي نازنينِ من هر روز و هر شب پيش من بيا.

ترسم، بترسي و حتي نيايي به خواب هم.

ترسم، بترسي و بِبٌري نقش سرا ب هم.

در خوابِ ديگري شوي و شيداي او شوي.

ترسم که دور شوي و بروي حتي زِ ياد هم.

آه اي زمان پريان در تو بهترين

گفتند، زبان پريان درد آشناترين

تا بوده، بوده، عاشق خيالي و دنياي خواب و وهم

پس پيش من، بيا

اگر حتي، فقط و فقط به خواب هم.

پيش من بيا...

سال 2013


خاک مرا کن آسمان

ما را نترسان از غلط                               ما را غلطها روشنيست

آسان نبوداست اين خطر                       ما را خطرها زندگيست

هر بار، ما را کشتنه‌اند                           هر جا، که ما را رانده‌اند

رويش نموديم چون علف                    هر چند، سرم را، خورده‌اند

دستان کوتاه مرا                                 رنگين کمان کن، در جهان

آوازِ در خود گفته‌ام                         آوازه کن، در کهکشان

ما را زِ خود درمان نشد                      دستم شکايت مي‌کند

دستي که رويد در صدف                   يا گوهر است، يا زَهرِ جان

چشمي بده، بي‌جستجو                       گوهر بيابد در زمين

چشمي که بٌرَد سنگها                         چون کوهِ نورِ نازنين

چون ريشه‌ام در خاک نيست            خاک مرا، کن آسمان

چون ابرِ طوفان باز مست                    ره آشنا کن هر زمان

سال 1995


چشمان سنگي 

خون زيادي نداشتم

ولي کافي بود

براي رنگ کردنِ پرده‌هاي اتاقها

و چقدر دير فهميدم

که تو رنگ آبي خون مرا دوست نداشتي

چرا نديدم که مردان سنگي آب نمي‌شوند.

و حتي

زمان

که شفا دهنده‌ي دردهاست...

و لحظه‌ها که صبرِ عظيمي دارند، چيزي را عوض نمي‌کنند.

و من خون زيادي نداشتم

براي چشمهاي بيمار تو، که راز ديدن را نمي‌دانست.

سال 2012



آزادي

فرشته‌ي مقدسِ خوابهاي نوجواني

اسيرِ تنهاترين زندانِ پيريست.

در زنداني که مردان و زنان

با کفشهاي آهنين خود، صفهاي طولاني ساخته‌ايم

تا با دستهاي خالي خود، بارها، به اعدام خود راي دادهايم

تا اندممان را که کشته‌اند از بدو تولد

در آبهاي، دور و نزديک رها شود......


سال 2001



دل مرا شکست

براي غروري

که از من هم بالاتر بود

 چقدر دل مرا شکست

و مرا نابود کرد

 تا روزي که

من

عطايش را به لقايش و رها شدم

من آدم مهمي نيستم

وتأسفم نمي‌خورم که نيستم.

سال 2008



دل مرا شکست

زمستان

آه ..... اي کوهستان برفي

چگونه گرم مانده‌اي؟

اکنون که اشک‌هايم در غلطيده‌اند .....

چرا نگفتي،

که کوهستان، اشکي دوباره نمي‌خواهد؟

براي اين کاجهاي يخزده

و از تک تک درخچگان که هنوز ايستاده‌اند در بٌوران

و آنچه پوستت را پوشيده ‌است

 از صخره‌هاي کوچک و خاک‌هاي سرد

سکوت مي‌کني براي تشنگي پرندگانت؟

و عجوبة سرما را، که خشکانده رگهاي چشمسارت را.....

حسرت مي‌کشي

حسرت مي‌کشي

و اشکهايم.............

 از قنديل‌هاي، هزارانه‌ي کوهستان تو، آويزان است.

زمستان 1989 جاده چالوس



مي‌اَرزد

حتي اگر يک اکسيژن رها شود

از زندان حباب آب

مي‌اَرزد

مي‌اَرزد

مي‌اَرزد، که زندگي کني.

مي‌اَرزدکه دشوار کارکني.

با الماس درونت

در قُل سنگ چشمه واکني.

 

مي‌اَرزد ، مي‌اَرزدکه بيمار شوي

خواب شوي، بيدارشوي

يارشوي، تنهاشوي

 

زندان شوي

 آزاد شوي

پنهان شوي، پيداشوي

رسواشوي، رسواکني

مي‌اَرزد، مي‌اَرزد

 

حتي اگر يک غم رها شود، با يک خنده‌ي ديوانه‌وار.......

سال 2010



آزاد شوم

مي‌خواهم

 از نفرت تو آزاد شوم

آرام شوم

آرام شوم

از نفرت تو

و از نفرت تو، آزاد شوم.

بيداد کنم

بيداد کنم

آواز هماغوشي خود، آغاز کنم.

آواز کنم

آواز کنم

با نَوايِ کودکانه‌اي، قيل و قال کنم.

بر بالهاي شکسته‌ام مرهم زنم

تا در بستر ابرهاي پاک آشيان باز کنم.

پرواز کنم

پرواز کنم

با نوراني رنگهاي غريبان، همراز شوم

در سايه گذشته‌ام، روزان کنم.

همراز شوم

همراز شوم

بالاترين قله‌ي ستاره، مقصد من است

تا شايد که عاشقان ديوانه مريخي ناب، پيدا کنم.

سال2012



 اسارت

من مثل شاهپرک سبکي

در خوابي سنگين.

امشب، طول مهتاب را اندازه مي‌زدم

اگر در اين قوطي کبريت نمانده بودم.

سال2013


چرا رُز؟ 

بخاطر ناديدار هزاران پژمردن!

بخاطر ناديدار هزاران پژمردن؟

هزاران چشمانش را، بسته است رُز.

سال1995



پَرهاي ابري

به شکيبايي يک آسمان

آزاد است، در قفس

پرنده

 که جرمش آواز خواندن است

آواز خواندن

 براي هر شکوفه‌ي گيلاس

که جان داد، تا دهان مرا شيرين کند

آواز خواندن، براي هر پري که از او کنده شد

هر پَري که

 هنوز در هوا مي‌چرخد

و در دستان کودکي خواهد اوفتاد

تا آن را با فٌوت آرزويش دوباره در زمان بچرخاند.

از هر درختي که بپرسي، او را مي‌شناسد.

هر تکه اَبر، پرهاي اوست.

سال 2014


طلوع

در صبح خلوت يک روز

تو در آيينة جوي، خودت را به خورشيد نشان خواهي داد

تو سلام دوستي چشمانم را، به ارغوانهاي باغچه، برسان

و شبنم برگهايش را، با شرمينگي گونه‌هايم، بياميز

تمام روز را، در سادگيِ عبارتها‌يمان، بمان

و شب را، به مهتاب، مجالي ده

که در قلبت، خانه کند

بگذار، که قطرات باران را بشمارم

بگذار، تا زيباترين رنگ را بسازم

و بيا، تا از تمامي‌اضطراب بگريزيم

بگذار، که لطيفترين مهرباني پيوندي ميان ما باشد

سال 1981

من به تصوير تو برمي‌گردم

من به تصوير تو برمي‌گردم

بارها در رويا.

من به تصوير تو  برمي‌گردم.

قلب من، داغِ همان خاطره‌ها را دارد.

خنده‌ها

ولوله‌ها

شوخيها

پچ پچه‌ها

همه قرباني شد

همه قرباني يک صحبت شوم

همه قرباني يک حرف دروغ.

شهوت خودخواهان

آتش قهقهه شد.

حسرت صورت‌ها

وحشت صورت‌ها

 همه از عشق سپيد من و تو

نفرت از شوق نگاه من و تو.

شورش صورتها

فتنه‌ي صورتکان.

من نمي‌دانستم

خنده‌ي  صورتکان اجباريست

گريه‌ي صورتکان

فتنه‌ي صورتکان اجباريست.

همه قرباني هم

همه قرباني هم

همه در اجباريم.

من به تصوير تو برمي‌گردم

بارها در رويا.

تورنتو 2003

بچه هنرستاني بودن

به هم خوني و هم مسلکيمان سوگند

به آبي که روي هم مي‌ريختيم و به دَري که براي هم مي‌کوبيديم.

چقدر دلم مي‌گيرد، وقتي غروب مي‌شود، امروز

چقدر دلم مي‌گيرد،

وقتي ورق خاطرات اين هنرستان عجيب و غريب را

به خنده دخترکان تازه از راه رسيده، مي‌سپارم

چقدر دلم براي خنده ها، تنگ خواهد شد

و براي اذيت کردن، معلم‌ها.

و چه زود، مي‌گذرد، گريه‌ها و خنده‌ها .....

و اين تنکابن که از من دور مي‌شود امروز.

چقدر دوستش دارم اين خيابان را

 که راز بچه هنرستاني‌ها را، در دلش مي‌ريزد

و انگار، روي ديوارهايش نوشته‌اند

«مسخره کردن، چه خنده‌انگيز است»

«مردم آزاري، چه شعف‌انگيز است»

«هنرستاني بودن، چه عشق‌انگيز است»

و اين خيابان غروبش، چقدر غم‌انگيز است

وقتي که من کمدم را براي آخرين، بار خالي مي‌کنم

و روزي، که براي حيات خاطرات، برگردم

شايد

تمام آن، صورت‌هاي آشناي دوست داشتني را

در صورت‌هاي، ناآشناي

دختراني بجويم، که مرا، با کنجکاوي و تمسخر، نگاه مي‌کنند.

سال 1987



سر سبز و سر سبز

سرسبز و سرسبز

يک روز مي‌رويد برگي سبز

بر ورقِ سپيدِ طراحيِ من.

مي‌شِکُفَد آبرنگهاي ديروز، بر آسمان تصورات بي‌نهايت دور

در آهنگ سپيد اين کاغذ

امروز

کبوتران، پريده‌اند و رفته‌اند و رفته‌اند....

رودخانه‌ها

چارچوبهاي بوم را، شکسته‌اند

و رفته‌اند و رفته‌اند.....

کولي دختراني که کنار پنجره بيهوده مي‌خنديدند

رقصيده‌اند و رفته‌اند و رفته‌اند.....

و باد

بادبادکهاي رنگي کودکان را، بريده ‌است

و برده‌ است

و برده ‌است....

در آهنگ سپيد اين کاغذ

اما

شايد

يک روز،

بر سيم‌هاي سياه برق بيايند

کفتراني سپيد، از راه دور.......

 

ومن، سايه‌هاي روشنِ بالدارشان را، که مي‌رقصند، تصويرمي‌کنم

از رنگهاي پاکِ خاک.

سال 1990

ابهام و شعر

من ترا خواهم بخشيد به آب

من ترا خواهم بخشيد به خاک

و به پندار سپيد رفتن.

من ترا خواهم بخشيد به ابر

و به جديّت بادي سرسخت.

من ترا خواهم بخشيد به آب

و ترا چون مويي مي‌نهم در جويي.

کاش ابهام در اين شعر نبود

کاش ابهام در اين شعر نبود

مي‌گذشتم از تو

و تو را مي‌بردم به همانجا که اول بودي

لاي انديشه و خواب

لاي رقصيدن آن برگ درخت در خزانِ شفقِ نارنجي

لاي يک همهمه و يک شوخي

لابلاي همه چيز

لابلاي همه آن چيزي، که تو آنجا بودي.

من ترا خواهم بخشيد به آب.

سال 1984



امتحان انشاء

بنويس انشايي برايم

اي عابر سرگردانِ محله‌ي من

بنويس از آنچه مي‌آيد

و بگو ..... چرا در چشمهايت روشن روز مي‌شود بيدار

آندم

که نگاهت در التهاب نگاهم انديشه‌ام را مي‌يابد.

پيمانه‌ات لبريز مي‌شود؟

اي لحظه نگار صبح

بنويس

تو مي‌تواني

تو مي‌تواني

تاريخچه‌ي نوشتن را

در امروز خلاصه کني.

بنويس انشايي برايم

و بگو نوشتن چيست؟

و کدام روز مي‌شود، به انشايي فکر کرد

که حقيقت را در انتظار نگذاشته باشد؟

1983 در هنرستان سر امتحان انشاء



امتحان انشاء

بنويس انشايي برايم

ا عابر سرگردانِ محله‌ي من

بنويس از آنچه مي‌آيد

و بگو ..... چرا در چشمهايت روشن روز مي‌شود بيدار

آندم

که نگاهت در التهاب نگاهم انديشه‌ام را مي‌يابد.

پيمانه‌ات لبريز مي‌شود؟

اي لحظه نگار صبح

بنويس

تو مي‌تواني

تو مي‌تواني

تاريخچه‌ي نوشتن را

در امروز خلاصه کني.

بنويس انشايي برايم

و بگو نوشتن چيست؟

و کدام روز مي‌شود، به انشايي فکر کرد

که حقيقت را در انتظار نگذاشته باشد؟

1983 در هنرستان سر امتحان انشاء



امتحان انشاء

بنويس انشايي برايم

ا عابر سرگردانِ محله‌ي من

بنويس از آنچه مي‌آيد

و بگو ..... چرا در چشمهايت روشن روز مي‌شود بيدار

آندم

که نگاهت در التهاب نگاهم انديشه‌ام را مي‌يابد.

پيمانه‌ات لبريز مي‌شود؟

اي لحظه نگار صبح

بنويس

تو مي‌تواني

تو مي‌تواني

تاريخچه‌ي نوشتن را

در امروز خلاصه کني.

بنويس انشايي برايم

و بگو نوشتن چيست؟

و کدام روز مي‌شود، به انشايي فکر کرد

که حقيقت را در انتظار نگذاشته باشد؟

1983 در هنرستان سر امتحان انشاء



تولد رنگها

پروندة روزها بسته مي‌شود

از وَزِشِ خفيف زندگي

و دستهايم

در خيسي رنگها حل مي‌شود.

رقاصانِ رنگارنگِ قلموي من

با آهنگِ موزونِ ردپايِ خويش

رنگين کمان‌هاي نابرابري آهسته، در زمينه خاليِ کاغذ فرو مي‌برد

و من، از چروکهاي کاغذ نقشي را

که هيچگاه بخوابي نديده‌ام، در مي‌آورم

و به او سلام مي‌گويم

سلام، اي نقشي، که نبودي

من ترا، به دنيا آوردم

و مانند کودکي نبودي

که من، هيچگاه، به دنيا نياوردم

کدامين شما را، انتخاب کنم

همتان، کودکان من هستيد

شما را، که از آفتاب ساخته‌ام

ودر شب، خلوص کرده‌ام

همه‌ي شما را، که با رنگهاي، عميق‌تر‌ين، اقيانوسِ عشقم همبستر

و در ساحل‌هاي، بارورکنندگان

 رها کرده‌ام

همه‌ي شما را، که مجنون تابش خلوت بار شعور

در زواياي اشکال و سايه روشنهاي، هاشور ميزنم........

و ترانه‌هاي، هاشور زدن، خوانده مي‌شود

بي‌آنکه هيچکس بخواند.

پرونده روزها بسته مي‌شود

از وَزِشِ خفيف زندگي

و دستهايم در خيسي رنگها حل مي‌شود.....

سال 1992



از کودکي تا بلوغ 

مي‌شستم اندوه بسترم را، با هِق هِق صبحگاهي

آزاد مي‌کردم، موهايم را، از شانه جدا

و در ابهام اتاقم، آويخته بودم

جرم افسانه‌اي دوران کودکي را .....

 با بلوغ دور مي‌شدم، از حسرت عشق.

از قاب زندگي، تا انتهاي راه

همه را تکرار کرده‌ام

همه را شعر خوانده‌ام

هاي ... هاي .... هاي

شعر خوانده‌ام

هاي ... هاي.... هاي زندگي

در باب آنچه هست و هر چه نيست

در باب هر چه مرا، بافته ‌است

هر چه مرا، نواخته ‌است

مرا در خيال، برده ‌است

و از مزه‌هاي خوب، دور کرده ‌است

و به تشنگي، عادت داده‌ است

در باب، هر چه مرا از آغوش‌هاي خوب دور مي‌کند

و به تنهايي، عادت مي‌دهد

در باب هر آنچه، کودکي مرا مي‌دُزدد و به بزرگي، تحفه مي‌دهد

سال 1986



آرزو

داشتم از کوچه جدا مي‌شدم

داشتم به همصحبتي، تنها ساکن حوض خانه‌مان، خو مي‌گرفتم.

چرا ماهي من مرد!؟

او در حوض خانه ما، زندگي مي‌کرد

صبحها، برايم مي‌رقصيد

و شبها، قصه‌ي پريان دريايي را مي‌گفت

من مي‌توانستم يک ماهي باشم

کاش پوستم قرمز بود

کاش فَلسهاي درشتي داشتم

چرا بايد آب حوض را عوض کرد

مگر حوض خانه ماهي نيست؟

چه مي‌شد اگر، ماهي بودم؟

کسي آب حوضم را عوض نمي‌کرد

و من در خانه‌ام، با جلبکهاي بسترم، همصحبت مي‌شدم

چه مي‌شد، اگر مي‌توانستم

وقتي گربه مي‌آيد

لابلاي جلبکها، مخفي شوم........

روز را نمي‌شود در کودکي ماند

اما وقتي به شب مي‌رسي، در پناه پرده‌هاي شب

با کودکانه‌ترين تفکرات، بينديش و با خودت حرف بزن

من ديگر هيچ ماهي ندارم

و تصوير دختري را که در زلال آب حوض مي‌بينم

نمي‌خندد.

من کودکي را دوست دارم و هميشه از خود مي‌پرسم

چرا درخت چنار آلبالو نمي‌دهد و چرا ماهي مي‌ميرد.

سال 1980

بازگشت

چرا ديوانه برگشتي به خوابم؟!

چرا رِندونه برگشتي به خوابم؟.

به يادت گفتم، هِي‌ي، بيداد، کم کن،

نيا آخر، چرا مي‌دي عذابم.

تو که حتي، يار من نبودي

تو بيداري، کنار من نبودي

تو که، درد آشناي من نبودي

دم سختي، پناه من نبودي.

به ياد عکس‌هاي آخرينت

به ياد حرف‌هاي اولينت

دلم پَر ميزنه دل خسته خسته

دلم پَر ميزنه بر راه بسته.

تو که حتي يار من نبودي

تو بيداري کنار من نبودي

نبوسيدي لبم را هيچ وقتي

نه قلبي کنده بودي بر درختي.

دلم پَر مي‌کشه در قوس آه‌ئی

به دنبال سرابِ عشقِ واهي

فراموشت نکردم هرررررر................. چه کردم

فراموشت سوال اشتباهي.

سال2001



جاوداني

عشق آنست که روبايد، کهنگي را با جواني

عشق باشد که سُرايد، داستان زندگاني

عشق شور اولين است

عشق سعي آخرين است

عشق رود کوهسار است

پر ز اشک آسماني

زندگي با او تماشاست

زرة موري تواناست

دانة ريز درختي

جنگلي روينده با ماست

چون برنگ صبح

گلهاست

چون به رنگ ظهر

صحراست

چون به رنگ آخر روز

رنگ خون عاشقان است

خون گرم ارغواني.

سال 1978

چند رباعي

در  صورت تو، لطافت و زيبايست

 در  قامت تو صلاوت دنياييست

در  سيرت تو، اگر کسي با تو نشست

گر دوست فقط تو بود، خوش تنهاييست

 ***********

نيمي، همه با خنده نگاهم کردند

نيم دگر، از خشم نگاهم کردند

افسوس که عشقِ من نديدند، اما

از بي‌خبري، غرق نگاهم کردند

************

عاشق گل من، مگر تو بيمار نهي

در محَفَل عاشقان، خريدار نهي

چَشمم به رهَت و جان به راهتَ دادم

صبر از چه، چگونه پيش دلدار نهي

1978-1979 (12تا 13 سالگي)



نقاشي تکراري

نقاشي مي‌کنم امروز

از شکوفه‌هاي نرم درخت

و آسمانش را مي‌بافم از دريا

بي‌هيچ دودي

آنگاه نقش مي‌کنم دريا را، عميقتر

عميق‌تر از عشقهاي حقيقي

که مي‌مردند براي هم

و عميق‌تر از جيب پولدارترين

و عميق‌تر از عميق‌ترين چاه نفت

حتي عميق‌تر از عشق آن زني که تظاهرات مي‌کند در خاور

تا شوهرش بتواند بگيرد زنان بيشتر

عميق‌تر از عشق زني که دوست دارد

کتک خوردنش را هم تقسيم کند

نقاشي مي‌کنم امروز از شکوفه‌هاي نرم درخت

و آسمانش را مي‌بافم از دريا بي هيچ دودي

سال 2012



ميوة ممنوعه

شکوفه‌ي قلبم، که چيده شده است، قبل از رويش

تا آنجا که عشق بايد باشد

کودکي را مي‌گويم

محدوده زماني

در اعجاز خلاقيت

من و تو و آسمان

همه در دستان نيرومندي شايد بارور مي‌شديم

اگر ..........

از اشتباه و شک و کتک نمي‌ترسيديم

يا خلاص مي‌شديم از اسارت

تا ماندني شويم.

با آرزوي

آنکه، چيده نشده است، قبل از رويش.

سال1991



تخت جمشيد   

 سنگها

خاکها، علفها و شنها

در گوش من چيزي گفته‌اند

مي‌گويند

در صدايي خفيف

غُرغُرکنان

زمزمه‌اي، که آواي وحشت آور جنگها را وام مي‌دهد

و همچون شَبَح مردگان مي‌لرزاند

بر سراي تنم، 

داغي از برخاستن

و حس خيزيدن در ناباوري

در ناباوري آنچه برجان  قرنها مي‌وَزَد

بر داغ نکوشيدن

و پيام نيافريدن.

دستهاي بلورين من

بلورين مثل فَلسهاي ماهيان

ماهيان آبيان

رميده و لميده

براستي با دستهاي بلورين من ............

وآندم

از آهني که در شکاف سنگ، تنها به خيال احيا شدن

مي‌پيچد و مي‌سُرايد

دمش را

شنيدم که مي‌گفت

با دستهاي بلورين نمي‌شود چيزي را عوض کرد.

پَسين دانشي که خواسته در جان سنگ رفته ‌است

و ناخواسته جان داده ‌است

فرو رفته در انحراف

و نردبان ترقي و انهدام را نورديده

و اينک شايسته تقدير مي‌شود

تا در ذهن علفها

در بارگاه گورها

و مسخ شدن

 بِرويد

وپس

در بالين من مي‌آيد

رقص مي‌کند

و بذر دلمردگي مي‌پاشد، رحم نمي‌کند

و بيهوده مرا دار مي‌زند

رحم نمي‌کند

شاخه خشکش را

در تنم مي‌برد

 رحم نمي‌کند

و قطره‌ي مانده از شيره‌اش را در وجودم مي‌فشاند

رحم نمي‌کند

مرگش را به من فهم  مي‌کند

 

و دور مي‌شود با حضور چشم‌هاي زنگ زده..........

زمستان 1993 بعد از ديدار از تخت جمشيد



بريده ... بريده

بريده بريده

شاخه‌هاي بريده

شاخه‌هاي بريده‌ي ما

در انتهاي آشنايي روئيده بودند

لختي، که در اوهام گنگ، زوزه مي‌کشيديم.

کاري چگونه عبث

رجعت به خاطرات فرو نشسته در بستر زندگي

در خاطرات آن که يک روز

عاشقي بريده مي‌شود

از عشقي سرسخت

بريده مي‌شود

دور مي‌شود

بي‌گمان که چه خواهد آمد

سُر مي‌خورد

در پله‌هاي ليز.

سال 2010



زوزه‌هاي عجيب و غريبي مي‌کشيدند.  ساعتها، کنار حوض انتظار کشيدم، تا مادرم ظرفها را بشويد، رختها را از طناب روي ديوار جمع کند و نمازش  را بخواند...........

 براي قصه‌هاي جور وا جور مادرم هر چه انتظار مي‌کشيدم خسته نمي‌شدم، قصه‌هايي که هميشه با شادي تمام مي شد و مرا به خوابهاي شيرين مي‌برد.

تابستان گرمي بود، روي پشت‌بام، وقتي در رختخواب رفتيم، مادرم زود خوابش برد.  با شدت تکانش دادم و بيدارش کردم، قصه‌اش را شروع نکرده دوباره خوابش برد، دوباره ودوباره سعي کردم ولي هيچ قصه‌اي در کار نبود.

 

راستي، چه قصه‌هايي بود، که هنوز نشنيده بودم و براي هر کدام چقدر بايد انتظار مي‌کشيدم.  اينجور شد که از غُصه بغض کردم،  تا بي‌اختيار چشمهايم به ستاره‌ها افتاد، که به زمين نگاه مي‌کردند و چشمهاي من، رفت به آخر آسمان.

حلال ماه مي‌درخشيد و ستارها بيشتر از پيش چشمک مي‌زدند، تنها جاي خورشيد خالي بود، دلم برايش سوخت واين  داستان را برايش ساختم.

گل سفيدِ کوچکي در يک باغچه عاشق ماه شده بود و خيال مي‌کرد که ماه براي اوست که مي‌‌تابد، تا روزي که فهميد، که ماه عاشق خورشيد است و ستارگان بچه‌هاي آنها هستند و اينکه در گذشته‌هاي دور طوفان بزرگي آنها را آنقدر از هم جدا کرده که هر قدر مي‌روند هيچوقت به هم نمي‌رسند.

فرداي آن روز، گل به تنهايي پژمرده بود، ولي عشق ماه و خورشيد هنوز بي‌پايان است.

از آنشب ديگر انتظار نکشيدم و خودم قصه‌ها را براي خودم گفتم، هر چند قصه‌هاي من

هيچوقت به شيريني قصه‌هاي مادرم نشد.

Build it.

پَرهاي ابري

به شکيبايي يک آسمان

آزاد است، در قفس

پرنده

 که جرمش آواز خواندن است

آواز خواندن

 براي هر شکوفه‌ي گيلاس

که جان داد، تا دهان مرا شيرين کند

آواز خواندن، براي هر پري که از او کنده شد

هر پَري که

 هنوز در هوا مي‌چرخد

و در دستان کودکي خواهد اوفتاد

تا آن را با فٌوت آرزويش دوباره در زمان بچرخاند.

از هر درختي که بپرسي، او را مي‌شناسد.

هر تکه اَبر، پرهاي اوست.

سال 2014


Grow it.

شبهاي تورنتو

تو نگاه کن که چگونه در تنهاييِ شب، باد زوزه مي‌کشد

و در تک تک پنجره‌ها

چگونه صدايِ شکننده‌يِ جيرجير  مي‌نوازد

آهنگ، اُرکسترهاي شيشه‌اي را

انگار، پنجره مي‌گويد:

«خيال کن موسيقي دل خودت را مي‌شنوي».

از پشت پنجره‌ي جيرجيرکي

به آسمان نگاه مي‌کنم

باران خواهد آمد؟؟

و آمد

نگاه کن

چگونه شهري، خيس مي‌شود از باران

و هنوز، باد نعره مي‌کشد

در خيابان‌هاي خط‌کشي شده

با چراغهاي رنگيِ شاد

وعابرانِ خيس و لرزان

تاريکي و خيسي و چراغها و..........

همه از ذهن من مي‌پَرَد

با صدايِ جوشيدنَ کِتريِ آب

و تنها مهمان من، امشب

مگسي زيباست

که از تماميِ ‌زوايايِ اتاق

به من نگاه مي‌کند

انگار به من تذکر مي‌دهد:

بايد کاري را شروع کنم

بايد پول دربياورم

بايد ورزش کنم

و سلامتي خود را بدست آورم

و براي روح و روانم، لباسهاي بهتري بخرم

بگذريم

اين بار که بِپَرَد پَريدن آخرش خواهد بود

اين مگس، که در اين شب باراني، از کنار چراغ، به مهماني من آمده‌است.

سال20